عشق بادبادکی

  • دخترک در کوچه های زندگی اش می دوید و زمان می گذشت و او بزرگ و بزرگ تر می شد. در تمام طول این سال ها احساس خوشبختی می کرد، هرچند که زندگی اش پر از فراز و نشیب بود.
    او بزرگ شد. مثل تمام دخترکهایی که بزرگ می شوند، آرزوهای بزرگ داشت. اما آرزوهایش با آرزوهای دخترکهای دیگر متفاوت بود. آرزوهایش برای خودش قشنگ و برای دیگران جالب بود.
    در یکی از شبهای گرم تابستان که دخترک در خانه تنها بود، بادبادکی رنگارنگ و کاغذی به پنجره اتاقش خورد و افتاد. دخترک بیرون پرید، بدون اینکه فکر کند چه بود که به شیشه کوبید، خم شد، بادبادک کاغذی را برداشت و به آن لبخند زد. او را به خانه برد. بادبادک در خانه دخترک ماند و او کم کم عاشق بادبادک شد. چیزی که دخترک هیچ وقت فکرش را نمی کرد. دخترک و بادبادک بهترین روزها را با هم گذراندند، بهترین لحظه ها را. در روزهای گرم تابستان و روزهای سرد زمستان. روزها گذشت و آنها هر روز بیشتر از روز پیش عاشق هم می شدند. روزها گذشت و یک سال به پایان رسید. بادبادک کمتر حرف می زد و دل دخترک می لرزید. آخر بادبادک به پرواز عادت داشت و مدتها بود که پرواز نکرده بود. دلش برای پرواز تنگ بود. یک روز هر دو روی پشت بام رفتند. دخترک از رفتار بادبادک تعجب کرد. بادبادک گفت: دیگر وقت آن است که بریم. دخترک تعجب کرد و گفت: پرواز؟! بادبادک گفت: باید بپریم. دیگر وقت رفتن است. دخترک اما بال نداشت که بپرد. اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: من که بال ندارم. تو هم بمان. من نمی توانم پرواز کنم.
    بادبادک انگار نمی شنید و شاید نمی دید که دخترک بال برای پریدن ندارد و چرا؟ بادبادک پرید و از بالای آسمان اشاره کرد که دخترک هم بپرد. دخترک دلش برای بادبادک می لرزید، ولی ... ولی پرید. پریدن بدون بال و لحظه ای بعد سقوط از بام و دخترک در کف زمین. چشمان دخترک به بادبادک نگاه می کردند و دیگر حرکت نکردند و ماندند برای همیشه. بادبادک پایین آمد و دید که دخترک برای همیشه چشمانش بسته شده است و تازه اینجا بود که بادبادک فهمید دخترک بال نداشته است.