در شب تاریک و بی ستاره خسته از غم های روزگار کنار تخته سنگی نشسته بودم سواری بر اسب خوشبختی می تاخت از سوار پرسیدم: ای سوار از چه است که من هرگز خوشبخت نمی شوم سوار گفت:ای دوست حقیقتی را بگذار برایت باز گو کنم دراین دنیاهرگز به کسی دل نبندچون دنیاآنقدرکوچک است که دو دل در کنار هم جایی نخواهند داشت و اگر به کسی دل بستی هرگز از او جدا نشو .... چون دنیاآنقدر بزرگ است که دیگر او را نخواهی دید