پسرک و دخترک

  • یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه پسری بود که توی این دنیا هیچکس غیر یه دختر مهربون حرفهاشو درک نمیکرد توی این دنیا بزرگ فقط دختره دوستش داشت پسر قصه ی ما هم

    خیلی دختر قصمونو دوست داشت با هم عهد بسته بودند که غیر هم با کسی دیگه ازدواج نکنند با آرزوههایی که داشتند با هم زندگی میکردندبرای هم نامه های عاشقونه مینوشتند حرفهای قشنگ میزدندبرای هم هدیه میگرفتند خلاصه عاشق هم بودندالبته عشق آنها پاک و مقدس بودراستی نگفته بودم که دختر قصه ی ما مریض بود یک نوع مریضی خونی که زیاد مهم نبود تا اینکه یک روز بهاری که هوا هم خیلی سرد بود پسرک مریض شود. میگفت که زیاد مهم نیست سرماخوردم ولی دخترک آنرا راهی کردبه دکتر رفت و دکتر هم براش آزمایش خون نوشت

    پسرک چند روز بعد رفت آزمایش را داد تا اینکه یه صبح بهاری قشنگ رفت جوابش را بگیره آن روز داشت بارون می آمد رفت و نشست تا نوبتش بشه نمی دونست که چرا امروز اینقدر دلهره داره وقتی نوبتش شود رفت تو قلبش تند می زد نشست دکتر جواب آزمایش را گرفت و خواند به پسرک یه نگاه انداخت گفت:توی فامیلاتون کسی هست که کم خونی داشته باشه پسرک یکه خورد از آونی که می ترسیدالان داره به سراغش می آیدگفت: آره دکتر بلافاصله حرفش را ادامه داد بدون هیچ گونه مقدمه چینی بهش گفت: تو هم دچار کم خونی هستی.پسرک یک آن بغضش گرفت می خواست گریه کنه فریاد بزنه ولی نمی تونست آرزو میکرد که الان دخترک اینجا بود سر روی شانش می زاشتو زار زار گریه میکرد دکتر داشت درباره بیماری صحبت میکرد ولی پسرک به دکتر نگاه میکرد ولی حواسش اصلا نبود انگار کر شده بود داشت خاطراتشون را باهم مرور میکرددکتر که وضع پسرک رادید فکر کرد پسرک از بیماری ترسیده پس پسرکودلداری میداد پسرک حرف دکتر را قطع کرد پرسید:این بیماری خوب نمی شه دکتر خندید وگفت شما بیمار نیستی فقط باید در موقع ازدواج مراقب باشی که با دختری که بیماری شما رو داره

    ازدواج نکنی وگر نه شما دردی نداری.پسرک تو دلش گفت: درد من فقط همینه .پسرک ماتو مبهوت رفت بیرون تا دواهاش رو بگیره دوستش که بیرون منتظرش بود قیافش را دید ازش

    پرسید پسرک همه چیز را گفت دوستش هم داشت دلداریش می داد میگفت که اتفاقی نیافتاده شما میتونید با هم ازدواج کنید بچه مشکلی را ایجاد نمیکنه پسرک هنوز نمیتونست بغضش را بشکنه وگریه کنه نمیدونست که چه جوری به دخترک بگه.آیا دخترک که عاشق بچه بود قبول میکنه که باهاش ازدواج کنه یاد عهدشون افتاد نمی دونست چه کار کنه نظر شما چیه به نظر شمامیتونندازدواج کنند یا نه...