-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آبانماه سال 1387 14:40
تو هرجا که باشی با من تا ته دنا با هم اگه نباشی لحظه ها نمیگذرن
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 مردادماه سال 1386 13:11
سلام
-
نقل مکان
پنجشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1386 18:55
سلام دوستان وبلاگ عشق الکی با اینجا اتقال یافت عشق الکی
-
نقل مکان
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 10:18
وبلاگ قدیمی عشق الکی دوباره شورع به نوشتن کرد این وبلاگ منتقل میشه اونجا دوستانی هم که لطف کردن و لینک یا لوگووبلاگ عشق الکی رو گذاشتن به من بگن تا از خجالت شون در بیام
-
من با تو ـ من بی تو - میمیرم...
جمعه 14 بهمنماه سال 1384 18:47
باد میاد میپیچم توآغوشش زلف تو رو تودست میگیرم عطر یاس میاد بارون میاد خیس میشم میام میشینم کنارت چشمامومیبندم سر رو سینت میزارم میشکنم روز میشه آفتاب دلمومیسوزونه دنبال یه سایه ..پیدات میکنم پشت اون کوچه ی بن بست پشت همه دیوارایی که دستاتو ازم گرفتن شب میاد بالشمو بغل میکنم دیگه به ستاره آدرس چشمای تورو نمیدم که...
-
رسیدن به کابوس نرسیدن
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1384 20:36
در پی این کوچه کسی نیست که بشکافد پیله ی جان مرا بشکافد وبسازد ازمن جانی دگر را آروم آروم تا ته کوچه رفت چقدر عذاب میکشید با خودش عهد بسته بود که دیگه این مسیر رو طی نکنه از هر جا حتی بیراهه بره اما... اینجا نه اینجا نه که با دیدن جوبش درختش صدای پرنده هاش در خونه هاش نوشته های رودر و دیواراش و حتی صدای بازیه بچه های...
-
تولد
جمعه 16 دیماه سال 1384 15:51
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید:«میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام. او از تو نگهداری خواهد کرد.»اما کودک هنوز مطمئن نبود که می...
-
گفتگوهای کودکانه با خدا
جمعه 16 دیماه سال 1384 15:48
خدای عزیز : به جای اینکه بگذاری مردم بمیرند و مجور باشی آدمهای جدید بیافرینی ، چرا کسانی را که هستند حفظ نمی کنی ؟ خدای عزیز : شاید هابیل و قابیل همدیگر را نمی کشتند ، اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند ، درمورد من و برادرم که مؤثر بوده! خدای عزیز : اگر یک شنبه مرا توی کلیسا تماشا کنی ، کفشهای جدیدم را بهت نشون می دم...
-
عشق بادبادکی
جمعه 16 دیماه سال 1384 15:40
دخترک در کوچه های زندگی اش می دوید و زمان می گذشت و او بزرگ و بزرگ تر می شد. در تمام طول این سال ها احساس خوشبختی می کرد، هرچند که زندگی اش پر از فراز و نشیب بود. او بزرگ شد. مثل تمام دخترکهایی که بزرگ می شوند، آرزوهای بزرگ داشت. اما آرزوهایش با آرزوهای دخترکهای دیگر متفاوت بود. آرزوهایش برای خودش قشنگ و برای دیگران...
-
پسرک و دخترک
جمعه 16 دیماه سال 1384 15:30
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه پسری بود که توی این دنیا هیچکس غیر یه دختر مهربون حرفهاشو درک نمیکرد توی این دنیا بزرگ فقط دختره دوستش داشت پسر قصه ی ما هم خیلی دختر قصمونو دوست داشت با هم عهد بسته بودند که غیر هم با کسی دیگه ازدواج نکنند با آرزوههایی که داشتند با هم زندگی میکردندبرای هم نامه های عاشقونه مینوشتند...
-
دو خط موازی
جمعه 16 دیماه سال 1384 15:25
دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس، آنها را روی کاغذ کشید دو خط موازی چشمشان به هم افتاد . و در همان یک نگاه قلبشان تپید . و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند . خط اولی گفت : ما میتونیم زندگی خوبی داشته باشیم . و خط دومی از هیجان لرزید . خط اولی گفت میتونیم خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ . من روزها کار...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 دیماه سال 1384 15:19
در شب تاریک و بی ستاره خسته از غم های روزگار کنار تخته سنگی نشسته بودم سواری بر اسب خوشبختی می تاخت از سوار پرسیدم: ای سوار از چه است که من هرگز خوشبخت نمی شوم سوار گفت:ای دوست حقیقتی را بگذار برایت باز گو کنم دراین دنیاهرگز به کسی دل نبندچون دنیاآنقدرکوچک است که دو دل در کنار هم جایی نخواهند داشت و اگر به کسی دل بستی...
-
لحظه دیدار
پنجشنبه 15 دیماه سال 1384 19:50
می نویسم برای تو ، برای او و برای همه می نویسم از عشق پس بخوان ای عاشق این احساس مرا.... مینویسم تا بدانی عشق به چه معناست ، عشق سرآغاز چه حادثه ای است.... می نویسم تا بخوانی احساس مرا و درک کنی عاشق بودن را ..... اگر عشق برایت پر درد و تلخ است مینویسم تا برایت معنایی شیرین و ماندگار داشته باشد..... از عشق نوشتن احساس...